منتظران

پویشی برای خواستن آمدنش

منتظران

پویشی برای خواستن آمدنش

ای مگس! عرض خود میبری و اربابت

اینقدر این شخص کوچک و نادان و تهی مغز است که سخن گفتن در باب او  وقت را به بطالت می برد.  

در این هفته اخر ماه مبارک که این یابوی غرب وحشی به خیال باطل خویش بر اریکه گاریهای مندرس رسانه های هوچی گر امپریالیست  یکه تازی میکرد ما که در حال تضرع بودیم تا خداوند موسی و عیسی و محمد(علیهم السلام) مارا ببخشاید و برگناهانمان قلم عفو کشد.

تری جونز را میگویم آنقدر اسمش کوچک و شوم است که چندشم آمد. کشیش اخراجی از کلیسای  کلن آلمان ،در کلیسای پنجاه نفریش در فلوریدا حکم میکند و نعره میکشد .

نعره وحشیانه اش نه از برای دلسوزی  جهت به فنارفتن دوتا برج بلند و جان هزاران انسان بیگناه در یازدهم سپتامبره، بلکه نعره اون از شدت گرایش مردم آمریکا و اروپا به دین عشق و دلدادگی دین تازگی و آزادگی اسلام عزیزه

بیچاره ی نکبت، میلیاردها دلار هزینه های کلان هالیوود رو برای ترویج اسلام هراسی میبینه اما نمیتونه با فروش میلیونی نسخه های قرآن مجید در نمایشگاههای کتاب اروپا کنار بیاد اینه که نعره میکشه به جنون آنی میرسه و بعدش هم به جنون گاوی!

 غرب وحشی در برابر قدرت منطق اسلام کم آورده است. ازفوکویاما هم کاری بر نمی آید پس شعبان بی مخ ها را باید به میدان آورد پس تری جونز بیا وسط و غربی برقص!

غرب وحشی ،وحشی تر شده است نه این که دوباره وحشی شده باشد وحشی بود و وحشی تر شده است. و در برابر چشمان میلیاردها انسان اصل واقعی و هویت ذاتی خویش را به نمایش میکشد.و صبر خداوند را محک می زند کاری که جد اعلایشان ابولهب کرد و پاسخی گرفت دندان شکن

تبت یدا ابی لهب و تب!

قلبمان را جریحه دار کرد و اشکمان را در آورد .اما اسلام پاینده است و این شیرینی عظیم دلهایمان را روشن نگه میدارد برای روزی که صدای اذان در گوشاگوش جهان به گوش برسد!

اما باید پاسخ این حرمت شکن را داد...

با نهایت شرمندگی و عذر خواهی از جامعه مگس های عالم خطاب به این موجود زنده می توان گفت:

ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست 

       عرض خود میبری و اربابت!

آخرین گام های استوار

                                

چه آرام و متین افطار میکند ... 

نگاهش میکنم لبخند میزند ... دلم میلرزد وای خدایا این لبخند چقدر تلخ بود چقدر به لخند های آخر مادرم شبیه بود... 

بارالهاچقدر امشب دلشوره دارم... 

سفره راجمع می کنم و در گوشه اطاق به تماشای عبادت خیر الاولیا می نشینم... 

دلم طاقت ندارد پدرم امشب هوایی دیگر دارد بغض گلویم را میفشرد... 

خودم را به ندانستن میزنم اما نیک میدانم که وقت یتیمی رسیده است... 

آه مادر دخترت را دریاب... 

درگوشه حیاط نشسته ام به آخرین نگاه مادر می اندیشم 

درب اطاق باز میشود شاه مردان با قامتی استوار به میان حیاط میآید دست به کمر به بسته  است. سر را به سوی آسمان بلند میکند.آسمان از شرم به سرخی میزند لبخند پدر آسمان را آرام می کند 

پدرم ...

میدانم که میخواهی بروی میدانم.. 

 اما من دخترم، دوست دارم رفتنت را باور نکنم 

دوست دارم امشب سحر نشود دوست دارم امشب به صبح نرسد... 

وای که چقدر سوز این سحر دردناک است اسدالله الاعظم بند کمر بسته است نگاهم میکند، میلرزم ،میترسم ،بغض میکنم 

صدا میکنم با نگاهم التماس میکنم میخواهم همه جانم فریادی شود: 

 پدر نرو! 

پدر که نگاهم میکند همچون مرواریدی در دریای عظیم و بی انتهای چشمانش غرق میشوم و فریادم در گلو میماند. 

تنها میتوانم همراه با بال زدن مرغابی ها اشک بریزم ...

تنها میتوانم با التماس میخ در و احتجاجش با کمر بند پدر اشک بریزم. 

تنها میتوانم برای آخرین بار گام های استوار پدر را ببینم و دری که بسته می شود ...

و دختری که بغضش به همراه هزار هزار فرشته میترکد... 

می نشینم و در انتظار خبر و خبری که در راه است... انا لله و انا الیه راجعون